تست

•ژوئیه 27, 2010 • نوشتن دیدگاه

اين اولين نوشته فارسي (در حقيقت عربي) به وسيله ايفونم هست. بدك نيست.

iPad

•آوریل 6, 2010 • 6 دیدگاه

این متنیه که برای یکی از روزنامه های لوکال نوشتم و متاسفانه وقت نکردم ترجمه کنم اما گفتم تا بازار آیپد داغه این متن رو بذارم اینجا. با عرض پوزش چون که این نسخه  ادیت شده نهایی نیست و اگه اشتباه گرامر توش هست ببخشید.

I am not a fan boy, I never owned a Mac of any kind even in the prime time of ipod which was during my late teenage years and early twenties I refused to buy one because growing up in Iran and using Microsoft products I strongly believed I had to be against any kind of apple product. Despite my interest in gadgets I never took the time to see what iPod had to offer and what it brought to the music industry.

In early 2006 one of my close friends gave me a free ticket to Macworld 06 and I couldn’t pass this generous offer and when Steve Jobs pulled the iPhone out of his pocket I was stunned by all means. as a Gadget fan (specifically cell phones) I had never seen anything close to that after that day I told my friends that there wouldn’t be any thing to top this device in next two years. I was wrong it is three years now and still iPhone is way up  there and god knows how many times we’ve heard that a device was supposed to be «iPhone killer» but none of them ever succeeded in this task. when I got my first iPhone in my first review I said:»this is not the most complete cell phone in the market, it doesn’t do everything but whatever it does it does in the best possible way». Steve Jobs was right he reinvented the phone, the year after he changed all equations with the applications which is the biggest selling point of iPhone right now.

I remember reading an article about elimination of local memory on devices about three years ago and I though that’s impossible to happen and then a year later google started investing in this field and advertising it as a future of archiving and still I didn’t buy it. I used it but never thought it would be a replacement for our hard disks. but now I am one of the biggest users of cloud storage including Box.net and DropBox and it’s all because of my iPhone. iPhone doesn’t allow you to save files on the device but it works perfectly with these applications and I am loving it. what I am getting at is Apple instead of advertising a new way of doing things some how guides us throw that path. they changed the whole industry with iPhone and now they are doing the same thing with the iPad.

There has been so many negative and positive reviews about iPad which they are easy to find on the web and I am not going to repeat all those comments here. but what I want to mention is so many things that are considered negative for iPad will actually guide us to a better way computing in the future. some of the few :

  1. No flash: we’ve heard people nagging about lack of flash on the iPad web browser but is it really a bad thing? the short answer is yes but the fact is flash equals headache it causes a lot of crashes in different computers and drains the memory like no other application and now we see people started removing flash from their web sites which is good news for everybody but we all owe this to iPad whether we own one or not.
  2. No saving on the device: again why do we need to do that? when there is unlimited room in the clouds that we can use to keep and organize all our files and better yet this way we always have access to everything no matter where we are and whether or not we have our computer/cell phone/iPad with us. this is going to help with our processor and memory usage and eventually out battery life.
  3. No keyboard : Seriously?? is this a bad thing? come on people key board is over 140 years old do we really want to use this when can directly interact with whatever is on our screen. (same argument about the mouse)
  4. No replaceable battery: Who cares???? the battery lasts over 10 hours of video playback are you kidding me? do you really need more than that? it’s almost twice as other competitions this means if others give you free replaceable battery to carry around all the time you can get close to what you get from this one.

We can go on and on about all these feature that iPad has or could have and I agree it could be better with a camera or capability of multitasking (which will probably be available on iPhoen OS 4) and couple other features but the fact that matter is this is not just about iPad it is about new way of interacting with web, multimedia and… and new addition to our lives (tablets of any sort) that in my opinion will eventually be a replacement for laptops (not desktop computers) and other mobile web devices.

سال نومبارک

•مارس 19, 2010 • 5 دیدگاه

باشد که پروردگار به ما قدرت کوه ها، پاکی آبشار ها، روشنایی خورشید، عطر گلها و آرامش دریاچه ها را ارزانی کند. و به امید آنکه همچون رود، راه خود را به دریای عشق پیدا کنیم. آمین! سال نوهمگی شما مبارک

May God give us the force of the mountains, the purity of the fountains, the light of the sun, the parfum of the flowers, the serenity of the lakes, and like a river may we find our way to the sea of Love. Amem. Happy New Year to all of you

وبلاگستان فارسی

•مارس 17, 2010 • نوشتن دیدگاه

آقا من تو وبلاگستان فارسی اصلا خودم رو نویسنده نمیدونم به هیچ وجه  و همیشه هم گفتم اینجا یه محل برای اینکه گاه گداری یادم بمونه که فارسی زبون اولم هست و میشه خیلی احساس ها رو راحت تر به زبون مادری بیان کرد تا زبون دوم. اما همیشه خودم رو یک وبلاگ خون حرفه ای میدونستم و میدونم و از روزای اول شروع وبلاگستان فارسی خیلی از نویسنده ها رو فالو میکردم. اما نمیدونم تازگی چه اتفاقی داره پیش میاد که یکی یکی نویسنده های قدیمی دارن کمرنگ میشن. کیوان پشت یک سوم یک ماهه که ننوشته ، خورشید خانوم تو ۳ ماه اخیر فقط ۲ تا پست نوشته ، شراگیم اصلا وبلاگش پاک شده، بلوط خیلی کمتر از قبل مینویسه و خلاصه کلی از اون اعضای قدیمی دیگه یکی یکی دارن بساطشون رو جمع میکنن و میرن . البته زندگی شخصی خودشونه و دلیلی نداره که برای من و تو بخوان توضیح بدن که چرا نیستن یا کمتر هستن یا قراره دیگه نباشن اما به هر حال کلی دلمون براشون تنگ میشه و کلی بهشون تو این سال ها عادت کرده بودیم و امیدوارم بازم بنویسن که به هر حال یجورایی اینا پیش کسوت های وبلاگستان فارسی هستن

داستان

•فوریه 16, 2010 • نوشتن دیدگاه

چمدونم رو میگیرم و از فرودگاه میام بیرون، اونجا پشت شیشه ها وایسادی و داری برام دست تکون میدی . چه خاصیتی داره این شیشه های فرودگاه که موقع ورود همه چیز توش قشنگ تره و موقع رفتن ، تلخی سر تا پاشو میگیره . میام بیرون و یه هاگ گنده ازت میگیرم بعدش هم ی ماچ گنده از لبات بی اعتنا به  نگاه های بهت زده مردم تو فرودگاه که انگارهمچین چیزی ندیدن گور پدر همشون بذار اینقدر نگا ه کنن تا چشاشون در بیاد . اما صبر کن این دفعه که ایران نمیام احتمالا پس عده کمتری بهمون خیره خواهند شد از فرودگاه میایم بیرون و مثل همیشه به قول خودت رادیو ترانسیستوریت روشن میشه و یه تیکه شروع میکنی به حرف زدن و منم مثل همیشه عشق گوش کردن به داستانها ت خودت میدونی که چقدر دوست دارم بشینم و تو یه بند برام حرف بزنی میایم بیرون و شهری که قبلا ۳-۴  بار باهم رفته بودیم  و الان شده خونه تو  رو دوباره میبینیم و میفهمم که خیلی چیزا تو این مدت یاد گرفتی و با خیلی جاها و آداب و رسوم این شهر آشنا شدی. میایم خونه و طبق همیشه ازم میپرسی که خسته ی ؟ و منم میگم نه بابا بیا بریم یه کافی باهم بخوریم . میریم یه کافی شاپ خوب و میشینیم مثل همیشه شروع میکنیم به حرف زدن ، آخ که فکر نکنم هیچ دو نفری اندازه من و تو باهم کافی شاپ رفته باشن . خستگیم که در رفت میریم یه گشتی تو شهر میزنیم .میدونم که خیلی دوست داری زود تر دوستاتو ببینم و میدونی که دوست دارم اولین شام رو دو نفره بخوریم میریم رستوران و توی تمام مدت تو برام داری از درس ، دوستات ، شهر و … کلی چیزای دیگه تعریف میکنی و توی تمام مدت من دارم توی ذهنم فکر میکنم که چقدر دلم برات تنگ شده توی این مدت و چقدر بهت افتخار میکنم که تونستی اینقدر خوب با شرایط جدید خودتو وفق بدی . روزای بعد هم با همه دوستای جدیدت آشنا می شم و در نهایت هم اصل کاری که به خاطرش اومده بودم رو با موفقیت انجام میدیم و موقع خداحافظی بهت میگم که «این آخرین باریه که بعد از مدت ها تو فرودگاه هم رو میبینیم و از هم خداحافظی میکنیم» چون خودت که میدونی این بار قرار بود آخریش باشه

از آخرین باری که باهم خداحافظی کردیم این تصویر ذهنی من از دیدار بعدی مون بود قرار بود اینجوری باشه اما کی فکر میکرد که حقیقت جور دیگه بشه من دارم میام اما نه برای تو برای خودم و  بیشتر برای تموم کردن کاری که بیشتر از ۳-۴ سال تموم وقت و انرژی و روح و روانم رو روش گذاشتم هرچند که دیگه نتیجه اش برای من فرقی نمیکنه اما خودت که میدونی متنفرم از نیمه تموم گذاشتن هر کاری . خنده داره که دارم میام اما اصلان نمیدونی با کدوم پرواز میام تو کدوم هتل میمونم . خنده دار تر اینکه تو شهری که خونه دارم یا خونه داری (اخه اونوقت که فرق نمیکرد ) دارم میرم تو هتل . آره اینجوری بهتره دیگه هر دوتامون این طوری راحت تریم ۲-۳ روز اونجام که کلا ۲-۳ ساعت باهم کار داریم اونم خیلی زود تموم میشه . تو آخرین ایمیل گفته بودی نمیدونی چجوری ازم تشکر کنی تشکر نمیخواد بهت که گفتم به خاطر تو نیست به خاطر خودم و فقط خودمه . داشتم میگفتم ۲-۳ ساعت کار داریم با هم و بعدش بایان . پایان برای همیشه . توی این چند ساله پایان این قصه رو هزار بار تو ذهنم تجسم کرده بودم اما هیچوقت  این پایان رو ندیده بودم و هیچوقت تصور نمیکردم از این پایان خوشحال باشم

اینارو نوشتم نه برای اینکه بهت فکر میکنم نه برای اینکه ته دلم اون حالت اول رو میخواد . نوشتم که همیشه یادم بمونه که چقدر زود یک اشتباه میتونه عمیقترین احساسات یک نفر رو نابود کنه و خودت خوب میدونی که این بار تو اشتباه کردی . اشتباهات ما کم نبوده شاید مال من هم خیلی بیشتر از تو بوده اما تو بزرگترین اشتباه رو کردی

یادم رفت بگم بعد از شهر تو دارم میرم به شهر خودم، برای دیدن یه نفرکه خیلی بابت دیدنش خوشحالم اما عجیبه که اون یه نفر دیگه تو نیستی

پ ن : تمام شخصیت های این داستان ممکنه واقعی باشن

عشق

•فوریه 14, 2010 • 4 دیدگاه

عاشق بشو اما هیچوقت نگو به یارو . برای خودت فانتزی بساز و دستش را بگیر ببر آنجایی که دنیا تمام شده است جمعه ها غروب ، حالا بر اثر  طاعون ، زلزله یا آپوکالیپس است و فقط خودت و خودش باشی اما اینها را هم نگو اصلن . از دور برو تماشایش کن و هر بار که می خواهی بروی بهش بگویی خاطرش را می خواهی یک میخ طویله به خودت فرو کن و ایمان داشته باش به من پیر مرد . که» هیچکس بهتر از آنی نیست که در خیالاتت است «. آنجا رشد کرده و دارد بالغ می شود

کبک و کلاغ

•ژانویه 31, 2010 • 2 دیدگاه

عجب حکایتی شده این داستان وبلاگ نوشتن ما ، چهار سال پیش گفتیم تمرین نوشتن انگیلیسی کنیم وبلاگ انگیلیسی راه انداختیم و خلاف تصورم خیلی هم کارش گرفت.  شش هفت ماه پیش عذاب وجدان و عرق وطن پرستیمون زد بالا که نمیشه من فارسی زبون،  بلاگ انگیلیسی داشته باشم و فارسی نداشته باشم به خاطر همین  این جا رو راه انداختیم.  حالا مشکل اینجاس که انگیلیسیه رو یه جورایی مجبورم آپ کنم به خاطره اینکه خواننده هاش خیلی زیادن اما تا میرم تو اون بنویسم میگم اول زبان مادری و بر میگردم این تو ولی خدایش بعضی وقتا آدم حرفش نمیاد و دلم هم نمیخواد اینجا و فقط بشه جای اه و ناله کردن  در نهایت  نه  به اینجا میرسم نه  به اونجا.  خلاصه حکایت ما هم حکایت کلاغ شد که اومد راه رفتن کبکو یاد بگیره راه رفتن خودش هم  یادش رفت

پیر مرد واکسی

•ژانویه 9, 2010 • ۱ دیدگاه

یادم نیست اولین بار کی بود ، اما بیشتر از ۲ سال از آشناییمون میگذره . توی فرودگاه شهر ما چند تا ایستگاه واکسی هست که یک روز از دم یکیشون داشتم رد میشدم که دیدم یک پیر مرد دم یکیشون نشسته و داره روزنامه میخونه حدود نیم ساعتی اونجا بودم و دیدم که روزنامش تموم شد و یک کتاب که همراهش بود رو شروع به خوندن کرد . دلم سوخت و رفتم بهش گفتم چقدر برای واکس ؟ گفت پنج دلار . گفتم خیلی خوب بعد ازم پرسید چقدر وقت داری تا پروازت گفتم زیاد گفت پس بذار یجوری برات واکس بزنم که حالا حالا ها احتیاج به واکس زدن نداشته باشی خندیدم و گفتم خوب اونوقت دیگه نمیام  سراغت که گفت آره اما همیشه نگاه میکنی و میگی عجب واکسی زده ! کارش تموم شد و بهش ده دلار انعام دادم نگاهم کرد و گفت اگه اینجوری پولت رو خرج کنی هیچوقت هیچی برای خودت نمیمونه برای پنج دلار کار ده دلار انعام  نمیدن خندیدم و گفتم عیب نداره واکسش خیلی خوبه

مسافرتم رو رفتم و برگشتم و باز هم همون جا تو همون جا دیدمش  دوباره داشت یه چیزی میخوند بهش سلام کردم و گفتم کفشام واکس زدنی نیست اما خیلی خاکی شدن میتونی برام تمیزشون کنی ؟پوله همون واکس رو میدم گفت باشه . آخرش که خواستم پول بدم گفت مهمون من گفتم نه  گفت تو همین دیروز صبح اینجا بودی و این بار کاری نداشت کفشات . ازش تشکر کردم و رفتم اما از بعد از اون دیگه کلی با هم دوست شده بودیم تا میدیدمش میگفت خودت مسافری یا ومدی استقبال یا بدرقه کس دیگه ؟ این همیشه اولین حرفی بود که بهم میزد بعد هم بهم میگفت تو همش اینجایی یا خودت مسافری یا مسافر داری. موقع واکس زدن هم برام داستان تعریف میکرد میگفت که کار میکنه چون از تنهایی بدش میاد از جنگ کره میگفت  که تقریبا ۵۰ سال ازش میگذره واون هم به عنوان عکاس  اونجا بوده  از خاطرات و سختیهای جنگ و … بهم قول داده بود که یک روز بهم عکاسی با دوربین های حرفه ای رو یاد بده قرار بود یه روز با هم بریم رستوران ایرانی و غذای ایرانی بخوره قرار بود یک روز آلبوم عکسهای جنگ رو که خودش گرفته بود بهم نشون بده  قرار بود وقتی نوه اش که اومد توی شهرما  من باهاش در مورد کارم صحبت کنم چون که  دلش میخواد مهندس بشه و خیلی قرار های دیگه … امروز بعد از ۲-۳ ماه اومدم فرودگاه (شایدتوی این چند ساله  این بیشترین مدتی بود که من پام رو اینجا نگذاشته بودم )رفتم و دیدم یک نفر دیگه اونجا نشسته از مغازه بغلش پرسیدم که موری کجاست ؟بهم گفت از کجا میشناختیش؟  گفتم دوستمه گفت یک ماه پیش فوت کرده مثل اینکه همینجا که بوده سکته کرده و در جا هم فوت کرده … خیلی ناراحت شدم هیچوقت نپرسیدم اما حدس میزنم که حد اقل هشتاد سال سن داشت همسرش ۴-۵ سال پیش فوت کرده بود بچه هاش هم توی یک ایالت دیگه بودن خودش همیشه میگفت فرودگاه رو دوست داره چون همیشه شلوغه و در عین حال همیشه یادش میاره که همه  آدمهای اطراف در حال گذر هستن  یکی میره و یکی دیگه میاد و این بار  خودش رفت و من الان روی صندلی روبروی محل کارش نشستم و این متن رو به یاد  موری مینویسم . شاید از این به بعد موقع مسافرت دلیلی نداشته باشه که ۱۵-۲۰ دقیقه زود تر بیام تا با دوستی که به راحتی میتونست هم سن پدر بزرگم باشه صحبت کنم

مردم مهربون و شجاع دوستتون دارم

•دسامبر 28, 2009 • ۱ دیدگاه

آدم سیاسی نیستم، کلا شخصیتم اینجوری نیست که بخوام دنباله رو باشم و از دید من هم سیاست چیزی جز دنباله روی نیست. ایران هم که بودم زندگی خودم رو میکردم و مخالفتم هم با رژیم در حد زندگی خصوصی خودم بود که خوب تقریبا هیچ تطابقی با نظام مملکتمون نداشت و در یک جمله من هم یکی بودم مثل میلیون ها متولد دهه شصت که به تضاد زندگی خونه و مدرسه عادت کرده بود و میدونست که تقریبا هیچ چیزی که این بیرون هست کوچکترین ارتباطی به واقعیت و زندگی شخصی نداره.

بزرگتر شدیم و سن رای دادن، از همون اول با این دیدگاه که همیشه رای دادن بهتر از رای ندادن هست و همیشه بین بد و بدتر باید بد رو انتخاب کرد و این هیچ ربطی به تایید نظام و دولت و… نداره سعی کردم توی انتخابات مختلف شرکت کنم و تا اونجایی که میتونم بقیه رو قانع به این کار بکنم. بعد ازانتخابات سال ۸۴ تقریبن باری نبود که حرف سیاست بشه و به بابام یاد آوری نکنم که اگه رای داده بودید الان حد اقل رییس جمهورمون یکی دیگه بود. گذشت و سال ۸۸ رسید و خیلی خوشحال که موقع انتخابات داره میرسه. برای رای دادن مجبور شدم اون روز سر کار نرم و بعد از چند ساعت رانندگی برسم به اون شهری که برای ایرانی ها مرکز رای گیری بود. رای دادیم و هنوز تو راه برگشت به خونه بودیم که یکی از دوستام زنگ زد و خبر اختلاف فاحش بین آرای  «رییس جمهور منتخب » و بقیه کاندیدا ها رو داد و بقیه ماجرا رو هم که همه میدونیم… از بعد از اون روز دیگه ۲۴ ساعت شبانه روز از طریق فیس بوک، تویتر یا هر چیز دیگه تموم اخبار ایران رو دنبال میکردم و سعی در اطلاع رسانی میکردم و یک روز یکی از همکار هم ازم پرسید دوست داشتی الان ایران بودی؟ بهش گفتم معلومه . گفت پس از عذاب وجدانه که اینقدر خودت رو درگیر این ماجرا کردی گفتم نه از روی نگرانیه اما تو اون لحظه برای اولین بار فهمیدم که عذاب وجدان هم بی تاثیر نبوده وقتی میبینم بقیه چجوری و با چه  وضعی خودشون رو به خطر میندازن از اینکه اینجا نشستم و تماشا میکنم بدم میاد از اینکه فکر میکنم با پخش کردن این عکسها و خبرها دارم کاری انجام میدم از خودم خندم میگیره.

یک روز تو هواپیما نشسته بودم که دیدم انترتینمنت سیستم  صندلیم کارنمیکنه و بعد از صحبت با مهماندار فهمیدم که هواپیما پره و امکان جابجا شدن هم نیست همینطور که نشسته بودم و با آقای بغل دستم صحبت میکردم (طبق معمول با هم یه آشنایی مختصر پیدا کرده بودیم) بهش میگفتم واقعا نمیدونم ده ساعت باید چیکار کنم اینجا بدون هیچ فیلم یا چیزی بهم گفت به نظرم تو خیلی زود کوتاه اومدی گفتم منظورت چیه؟ گفت من اگه یه چیز تو این چند ماه یاد گرفته باشم اینه که ایرانی ها برای گرفتن حقشون هر کاری از دستشون بر میاد میکنن!رفتم و در نهایت مجبورشون کردم که صندلی بیزینس کلاس بهم بدن و تموم راه غرق لذت بودم، نه به خاطر صندلی تخت شو یا تموم امکانات اضافه که مجانی گرفتم بلکه به خاطر هموطن هایی که اینجوری چهره قشنگی از خودشون تو دنیا به وجود اوردن.

مردم مهربون و شجاع دوستتون دارم و همیشه و همه جا به خوبی و شهامتتون حسادت خواهم کرد.

Break up!

•دسامبر 26, 2009 • 2 دیدگاه

روابط بین افراد همیشه یک روز شروع میشه و یک روز هم به پایان میرسه از قدیم گفتن :» آشنایی اتفاقه اما جدایی قانونه » اما اصل مطلب اینه که موقع آشنایی معمولا تلاش میکنیم بهترین  خودمون باشیم اما موقع جدایی چی ؟

اگر به هر دلیلی اعم از از بین رفتن علاقه، نداشتن تفاهم یا هر چیز دیگه  از هم جدا میشیم دلیل نداره بدترین خاطره رو از خودمون بجا بگذاریم میتونیم با احترام از هم جدا شیم و میتونیم همیشه یک خداحافظی خوب از هم بکنیم . اگر علاقه یا جذابیت یا عشق از بین رفت دلیل نمیشه که رفاقت هم نابود بشه و یادمون نره که زمانی به هر دلیلی این آدم بخشی از زندگی ما بوده . و در نهایت هروقت خواستید از کسی جدا شید یادتون باشه که یک  خداحافظی و یک توضیح به اون آدم بدهکارید چون هر چند شنیدن دلایل شما برای ترکش خیلی سخته اما به مراتب راحت تر از منتظر موندن برای برگشتتونه